Tuesday, February 06, 2007

خواستم





خواستم
در پشت جمله های شعرم
محبوست کنم
با واژه هایم
تسخیرت کنم


خواستم
زبان تنهایی پل
غریزه سرگردانی ابر
و نرمی تن ماهی ها را
برایت تعبیر کنم


خواستم
نبض سرخ شمعدانی ها را
نشانت دهم
در پشت آیینه آب
به تماشای ماه
بنشانمت

خواستم
مثل شکوه ماده گرگی
که خسته از شکار شبانه اش باز می گردد
در سایه آغوشت
به خواب روم

خواستم
خواستم

Thursday, December 28, 2006

مانند آخرين انسان




رنگ را می شناسم من

گاه
بر چشمانم
رنگی آبی می پاشم
نامی خاکستری به خود می دهم
گاه
نگاه سفید نیلوفر آبی
آواز لیز قورباغه
و نگاه به خواب رفته ای را میدزدم
و از بافت های دورانی آب
گوشواری برای خود صید می کنم

بوسه های مرطوبم را به گدایی می بخشم
ثانیه های بحران را
در گیسوانم شانه می زنم
و به قاتلین خواب های پولکی ام می خندم

لبخندهای مخملی سبز کسانی
که به رنگ جامه قیصرهاست
و واژه هایشان
که به بی قراری مزمن پرنده ای است
که باران را از بالهای پروازش می تکاند
بر من می ریزند
گاه
با تردید
و شانه های شان را
که از جنس صخره های سقوط کرده اند
به من می بخشایند

ما می رویم
بی آنکه جای پای زخمی قدم ها را در پشت سر
شمارشی حتی کنیم
و در ایستگاه یخی انتظارمان
چه پر شکوه
برای یکدگر دست تکان می دهیم

آشنای من
که از نسل دیروزهای رفته ای
در حاشیه تاریخ می نشینم من روزی
و زمان را بر قاب سنگی دیوار
تا ابد می خوابانم

مانند آخرین انسان
در آخرین روز زمین
عشق می ورزم
و تمامی پرسش های آبی ام را
در زیرتنها درخت سیب خانه ام
مدفون می کنم
بنویسید 10



بنویسید

ما
از یک جهش جنون آمیز
آغاز شدیم

و مرگ را دیدیم که با هر زایشی
زاده می ش


بنویسید

ما از طویل ترین نوازش
از خیس ترین بوسه
از مردترین آدم
و از زن ترین حوا
گذشته ا یم


خردمندان را دیدیم
همه خاموش

بی خردان را دیدیم
پیوسته در سخن

و سکوت را دیدیم
با پرچم سکون
بر آستانه بی تابی اش


بنویسید

ما از بافت ویرانساز تاریخ
از قانون سکون
از قانون تداوم و تکرار
گذشته ا یم

و جنون جنگ را دیده ایم
جنون زمین را در چرخش
و جنون تاریخ را در تکرار شدن
دیده ایم


بنویسید

دستان شبانه ما
هزاران ستاره را
بر پوست تاریکی
کاشته است

هزار فواره بی قرار
در تن
هزار شعله مرموز
در نگاه
هزاران کتاب
در دهان

و موجی از حضور بی دریغ آفتاب

در دستا نمان


بنویسید

ما از خواب ابریشمی تمام آدمیان
گذشته ایم
و دهان سکوت را
با سرب واژه
پر کرده ایم

بنویسید

ما از تبار آفتابیم و
انسانمان آرزوست
بنویسید
بنویسید 9


بنویسید

در اینجا نشسته ایم ما
من و من را می گویم

یادها یمان را چونان نانی گرم می جویم
و در جامی بلورین
نوشداروی سهراب را
جرعه
جرعه
سر می کشیم

نعره های دلتنگی مان را
به رقص می کشیم
و در آن سوی چشمانمان
گاه
چشمه ای زلال
دهان می گشاید


بنویسید

دراین سرای همیشه سرد سبز
نیون ها نامشان
خورشید است

مذهب
نامش آزادی است،
کرکس ها
با صدای قناری آواز می خوانند
و دیگر گل نیست که خار می دهد
تمامی خارها به گل نشسته اند


بنویسید

دیگر فاصله ها
در انتظار فتح نیستند

خورشید
نمی آید
نبض نور
دیگر نمی زند
و زمین
پیوسته از اشگ
خیس می شود

بنویسید

ما در اینجا نشسته ایم

من و من

زمان از ما عبور می کند
و ابعاد هندسی تن ها مان
به منحنی هایی بی شکل بدل می شود

و در ما
هزاران من می خندد

و در ما
هزاران صدا می خروشد

و در ما
هزاران من می گرید

و در ما
هزاران مرثیه
سروده می شود


بنویسید

به نام انسانی که در من
پای بسته است
به نام ابلیسی که در شما
لجام گسیخته است
به نام اصل تنهایی
به نام اصل بیگانگی

به نام اصل نیستی در این همه هستی

بنویسید
بنویسید 8



بنویسید

جاده از رنگهای حادثه
سرخ است

پرستوها احتضار بهار را بر شانه حمل می کنند
و کرم های تکرار
بر خوی سبز گیاه
نقب می زند


بنویسید

چشم انداز اطلس
خون است
در پنج قاره
بوی باروت پیچیده است

و دل ها چه گرسنه اند


بنویسید

نپرسید که کیستم
چیستم
و چندین هزار زخم سرخ را بر شانه می کشم

نپرسید که دختر رازی ام
نسبم به سودابه و تهمینه و منیژه یا که سیندخت می رسد
غایت نقص و کمال ابن سینا یم

و یا بوسه های کدامین ابلیس بر شانه ام
ماردوش تاریخم ساخت




نپرسید

آیا در خواب دیده ام که پاسارگاد را
با آب های گناه شستشو می دهند

پنج حس ممنوعه را به دار آویخته اند

از اعدام بوسه ها
از شلیک لبخند
از انفجار قلب ایمان
با باروت

و روسیاه کردن رنگها
چیزی می دانم


بنویسید

نپرسید
کیستم، چیستم، از کجا می آیم

و آیا می دانم
که ماه را هر شب
بر شاخه های توپ خانه
به دار می آویزند

صلح را به جنگ فروخته اند
جان را به مرگ
مهر را به مرثیه
و دانش را به خروار خروار حدیث و خرافه و نیرنگ

بنویسید

آنگاه که آمدم
در تنم
چونان اسب چوبی تاریخ
بهاری پنهان بود



که نبض نور در آن می تپید

عشق

با تکه ای لبخند
آغاز می شد

و بوسه ها
از پوست من عمیق تر بودند


بنویسید

آنگاه که آمدم
گیسوان رودابه را به عاریت گرفتم
تا از هفت شاخه طویل هستی
پایین روم
و به ریشه های رشد رسم

کمان آرش را به عاریت گرفتم
تا خورشید و ماه و معنا را صید کنم

از منصور
توان اصل افقی آب

از مسیح
توان ایمان

و از آتش
توان شعله را به عاریت گرفتم

بنویسید

دریغا
زمین در آتش است
و ما با دهانی به گشودگی یک فریاد
نگاهی به درید ه گی یک درد




و حسرتی
به وسعت طویل یک آه
در انتظاری بس عبس
فرسوده می شویم

بنویسید

نپرسید کیستم
چیستم
از کجا می آیم

من
دیروز و امروز و فردا و همیشه ام
و آمدم
تا سایه سنگین صلح را
به دوش کشم

بنویسید
بنویسید 7


بنویسید

در این سوی جغرافیا
خورشید را خاموش کرده اند
تابستان
فصلی گمشده است
چشم اندازها
نام مرا ندارند

و ما
در حبس ابد خویش
به آزادی ابد
محکوم مانده ایم


بنویسید

سکوت
هر روز
در خانه های مان گل می دهد
در پشت دلتنگی
صدای نبودن
می آید
و با هر سپیده
باز به دیدار سرزمین ناشنا ختهً
فردا
می رویم

بنویسید

ما در بهت هذیان این همه تفاهم و تمدن
غرق گشته ایم
و
شب که می شود
نبض تهی
تند می زند
و ما
زخم های سرخ مان را
در سینه
چاک دیده تاریکی
نهان می کنیم

بنویسید

در این سوی جهان
ما
هستیم
هستی
در تداوم دوّرانی خویش
می گردد
و بر مدار
پریده رنگ جغرافیا یی دگر
گربه ای خاموش
زخم های تاریخ را
بر تنش
لیس می زند

بنویسید

گفتند
کلمه
کمال اندیشه است

ما
قلم ها را فرسودیم
و
هیچ
نگفتیم
6 بنویسید
ما در تن خیس جغرافیایی سرد
پیوسته می میریم و به دنیا می آییم
و در عمق آینه
گاه
چهره هامان ترک می خورد
بنویسید

در شهر
تن ها را حراج کرده اند
و
وجدان را می توان
برای لحظه ای
به عاریت گرفت و پس داد

بنویسید

دهان شادی
بی لبخند است
چشمان اندوه
بی اشگ
و تمامی سخن ها از تکرار زاده می شوند

بنویسید

از طوفان که می گذشتیم
صیادان را دیدیم
که بوی قتل می دادند
و شب های انتظارمان را
گرگ و میش و تاریکی
دریدند

بنویسید

آتش ها سوختند
آوازها به مرثیه رسیدند
و ما باز به آفتاب
سلام کردیم و آغاز شدیم

بنویسید

نداشتن ایمان نیز
مومن
بودن است
بنویسید 5


بنویسید

همایش
ابتدای تنهایی است
تمامی پیمان ها
بوی تعفن تجزیه می دهند
و خانه ها
از طعم مرطوب بدرود
به خلوت نشسته اند


بنویسید

خالق زمان و زندگی
رنگی دارد
خاکی تر از کویر
زمین
بوی گس دلتنگی می دهد
و تمامی ساعت ها
از وزن سنگین زمان
فرسوده گشته اند

بنویسید

تکرار را
زیسته ام
هییت سرخ عشق را
کولی وش
پای کوبیده ام
هذیان هستی را
در بیست و یک روز
سروده ام
فردا نیز
مرگتان را خواهم سرود
و آنگاه
دریچه ای به انسان گشوده خواهد شد


بنویسید

از چندین خدا
از هزاران پیام آور بی پیام
از دهها فرمان
گذشته ام
و می دانم که واژه های به خواب رفته
،بیدار نمی کنند
بنویسید.

Thursday, December 21, 2006

بنویسید 4


بنویسید

دستان تب زده میانه ترین خاور
همیشه رو به خدا باز است
و در تمام معبد ها
صدای جنایت و بوی تند مرگ می آید

بنویسید

نان
طعم گرسنگی می دهد
و در حجم هندسی دل ها
گاه
لکه های بی رنگ ایمان
جوانه می زند

بنویسید

در دهان مادران
همیشه
واژه های نا خوانا
گریه می کنند
و گردنبندی از جمله های مرده بر گردنشان
چهره مخوف و منفرد مرگ را
تار می کند

بنویسید

از وزن سنگین بی ریشگی
از بیست پاییز تبعیدی
از مردمکان خیس شرق
از تن زخمی زمین
از هذیان هستی

بنویسید تا که گریه سر ندهم
بنویسید 3



بنویسید

امروز
شانه های شعرم از اندوه
سنگین است
دهان سرخ آفتاب
از لکنت
می لرزد
و فاصله ها
فریاد
سر داده اند

بنویسید

مادران
قدیس وار
جنین پایان را
در زهدانشان
می پرورانند
پیش رویشان
تا چشم کار میکند
تهی است
و هر روز
برای خود
پیراهنی می بافند
از جنس خوشبختی

بنویسید

در تن پوش سیاه زنان
همیشه
اندوه نبودن
پنهان است

نیل
در نگاهشان
طغیان می کند
و مردان
با زخم های تمدن و تردید
بر تن
در کتابهای غبار گرفته
به دنبا ل واژه ای برای حقیقت و عشق می گردنند



بنویسید

باید بر شانه های شب تکیه زد
و
سینه بر ریشه معنای نور گشود

باید
در برج بلند الفبا
چون الهه ای
از تردید ها گریخت

بنویسید

آی آدمها
سایه هاتان را از تن آفتابی ام برگیرید

می خواهم خورشید وار
طلوع کنم
بنویسید 2



بنویسید

امروز
توهم یک آغاز است
و روزها
در دهان دریده تاریخ
مدفون می شوند
زمین
اصل آفرینش است

آیینه
میزبان تنهایی است

بنویسید

در شکوه شب
اضطراب تاریکی است
در قلب کوه و کوکب ها
صدای انفجار می آید

درخت های جوان
گاه
از وزش نسیم نیز می ترسند
و زبان زمین
از سرما
به لکنت می افتد

بنویسید

میتوان گاه
در چهره مرگ
قهقهه سر داد
آدمها را به نبودنشان سپرد
و دهان آدمها
کتابی بی الفباست
یا که واژه هایشان
زخمی است

بنویسید

کوچه ها
از هجوم خاطره
آلوده گشته اند
سالهای سیاه گیسوان من
فریادی سفید
سر داده اند
و تیک تاک آهنین زمان
سکوت را
از خواب می پراند

بنویسید

از چند مهتاب
از چند تکرار
از چندین قلم و مشتی الفبا که بگذرند
به من خواهند رسید
در فاصله ای
دوردست تر از
حتی خدا
بنویسید 1



بنویسید

شب
چون لبان عشق
خیس یادهاست

روز
راز پیام نور است

آب
داناست
آتش می شناسد
بافت سوزان آفتاب را

خاک سرشار از بوی رویش
آخرین دری ست
که به روی مرگ گشوده می شود

بنویسید

چند مهتاب که بگذرد
چند تکرار که گل دهد
و آنگاه که چشمان خیس عشق
بهار را شکوفا کند
و زمین
چهره در باران بشوید
تاجی از واژه
بر پیشانی سرنوشت
خواهید گذاشت

بنویسید

پیام آهن و آتش
شاید که
آب دیده گی ست
و خدایان
حقیقتی را که خود انکار کرده اند
پاس می دهند

بنویسید

فراموشی اگر نبود
ما
از قانون بی رحم یادها
چه سنگین
می مردیم
و زمان
چه سترون می شد

بنویسید

حقیقت فصول
همیشه با انفجاری سبز
آغاز می شود
درپاییز
همیشه
جشن سقوط است
و خورشید
خالق سال و سایه هاست
بنویسید

در کتاب کتابها و قرآن و صلیب مسیح
صدای خدا نمی آید
و تمامی شب ها
پرند از خدا و تردید خدا

بنویسید

رستاخیز
هجوم زمان است
به هستی و ما
تمامی درها
همیشه به روی تکرار
باز می شوند
و آب
مرواریدوار
دستان جنایت را
به وضو می شوید

بنویسید

چند مهتاب که بگذرد
چند تکرار که گل دهد
باید
تاجی از واژه
بر پیشانی سرنوشت بگذاریم

آبی

آبی......


گفتید
دل من دریای یی است
و جوناتان بر فراز دستان خیسٍ موج آن می پرد.
در آرامش دستانم
پرنده ها دانه می خورند
و نگاه من
با پروانه های بی خواب
در شب
سخن می گوید.

گفتید
شب در موهایم بیدار می شود
و من سخاوتمندانه
دروازه های زنگاربسته خانه ام را
به روی ماه
می گشایم.

گفتید
زبان نرم خاکستر
در اندام من جاری است،
از چشمه های کوچک پستانهایم
حشرات کوچک نابا لغ
شیر می نوشند
و کولی ها توان اغوا را
در دستان من جادو کرده اند.

گفتید
من در خانه ام
چه عاشقانه با تنهایی جفت می شوم
و در شبهای بیخوابی ام
چون پرستوها
در پرواز
به خواب می روم.


در آیینه بلورین چشمانم گفتید
پروانه ها
لکه های دلتنگی اشان را
به تماشا می نشینند.

گفتید
در من الهه ای است
در جستجوی فتح تاریکی
و کلمات من به لطافت نسیم
صدا را به لبها یتان می بخشد.

گفتم
از یاد من نمی روید
گفتید
فراموشی،
دری است به جاودانگی.

در سرم طوفانی ای است گفتم

گفتید
طوفان،
تکامل تدریجی بادی است عقیم.

گفتم
در نبود نت آه آیینه ها
از دیدار اندوهم
سقوط می کنند

گفتید
در دوردست ها
کسی مرا به نام می خواند
فریاد زدم آبی
آبی ام من دیگر

Monday, July 10, 2006

انسان در حاشیه

انسان در حاشیه

فردی که از طریق مهاجرت، تحصیل، ازدواج و یا دلایلی دیگر، یک گروه اجتماعی یا فرهنگی را ترک می کند و درجامعه و فرهنگی دیگر، زندگی جدیدی را آغازمی کند، اگر موفق نشود به گونه ای رضایت بخش خود را با محیط جدید میزبان، منطبق سازد، خود را در حاشیه هر دو گروه احساس کرده و به هیچیک احساس تعلق نمی کند. از اینرو این فرد، به یک" انسان حاشیه نشین" تبدیل می شود. به بیانی دیگر انسان حاشیه نشین، محکوم است که در دو جامعه با دو فرهنگ کاملا متفاوت زندگی کرده بدون اینکه به هیچیک احساس تعلق داشته باشد.

شخصیت یک فرد، متاثر از ادراک و تصور او از خویشتن است. گذشته از اینکه یک فرد، دارای غرایزی می باشد و تغیر و تحولات هورمونی در او تاثیر می گذارد، محیط پیرامون نیز نقش بسیار مهمی را در شخصیت او ایفا می کند. به عبارتی دیگر، تصور یک فرد از خویشتن، توسط نقشی که جامعه به او محول می کند و تصویری که دیگران از او و مقام و موقعیت اجتماعی او دارند تیعین می شود. بدین ترتیب می توان گفت، تصور یک فرد از خویش، فردی نبوده بلکه یک محصول اجتماعی است.

انسان حاشیه نشین، شخصیتی است که دراثرتضاد و برخورد نژادها، فرهنگ ها و جوامع جدید پدید می آید. یعنی سرنوشتی که او را محکوم می سازد که در یک زمان مشخص، در دو دنیای متفاوت زندگی کرده و نقشی بیگانه و حاشیه نشین را در جامعه داشته باشد. در نتیجه چنین فردی افق دید وسیع تری یافته، هوشیارتر و زیرکترو انسان معقول تری نیز می شود و می توان گفت انسان حاشیه نشین، انسان متمدن تری است.
هر کجا که انتقال فرهنگی و اختلاف فرهنگی وجود داشته باشد، شخصیت حاشیه نشین نیز یافت می شود. و هرچه این تفاوت های فرهنگی و نژادی ،عمیق ترباشد مشکلات فرد نیز شدید تر خواهد بود. به بیانی دیگروقتی معیارها و ارزش های دو گروه اجتماعی، متفاوت و متضاد باشد، فردی که هر دو این دو گروه را می شناسد و با آن هویت جویی می کند، دچار تنش ها و مشکلات فردی شدیدتری میشود. زیرا تضاد بیرونی به یک تضاد درونی بدل شده و به یک تنش روانی می انجامد.
بنابراین انسان در حاشیه، کسی است که در یک حالت بی ثبات روانی و معلق، میان دو جهان متفاوت قرار گرفته است. چهانی که غا لبا یکی مغلوب و دیگری غالب است.

انسان در حاشیه، در سیر تحول شخصی خود، مراحل مختلفی را طی میکند. یکی از این مراحل، مرحله ای است که او به تضاد ملیتی و نژادی خود، آگاهی ندارد و این دوره، دوره ای است که فرد هنوز به تضاد درونی گرفتار نشده است و به نژاد و ملیت خود هیچ گونه حساسیتی ندارد، چرا که هنوز به آن آگاهی نیافته است. زیرا آگاهی یافتن به مسله نژاد، مستلزم آگاهی به خویشتن (خودآگاهی) است. و رسیدن به چنین خودآگاهی، زمانی بوجود می آید که فرد متوجه میشود دیگران بصورت خاصی او را قضاوت می کنند زیرا او به نژادی خاص تعلق دارد. در فرد حاشیه نشین، آگاهی به مسله نژاد، یک تجربه مداوم و مکرر است.

مرحله دیگر، دوره ای است که فرد، بطور آگاهانه، این تضاد را تجربه میکند و به یک انسان حاشیه نشین بدل می شود. دوره ای که در جلوی بسیاری از عادات و رفتار همیشگی اوعلامت سوال گذاشته شده، فرد منزلزل وبا بحران مواجه می شود.
چنین فرد بحران زده ای بایستی یک بار دیگر، خود را جستجو کرده و بیابد. بایستی درک از دست رفته اش را نسبت به خود و نقش گم شده اش را در جامعه جستجو کند و این مرحله بسیار دشواری است.

یکی دیگر از این مراحل، مرحله ای است که فرد میکوشد خود را با محیط تطبیق داده و یا با مشکل فقدان این تطبیق مواجه می شود که در چنین حالتی به اشکال گوناگون نسبت به موقعیت خود واکنش نشان می دهد.
اگر موفق شود خود را با شرایط جدید تطبیق دهد، از وضعیت حاشیه نشینی بیرون می آید. ولی این حالت می تواند با تغیر موقعیت او، به عقب برگشته و باز او را دچار بحران سازد. اما اگر شرایط تطبیق دشوار بوده ویا ظرفیت فرد آنقدرکم باشد که او قادر به تطبیق دادن خود با محیط نباشد می تواند از نظرروانی کاملا دچار اختلال شود.
هرچه فرد خود را با جامعه جدید بیشتر تطبیق دهد اما خود را از آن جامعه بیرون احساس کند، مشکلات و سردر گمی او بیشتر خواهد بود. به بیانی دیگر نشانه های شخصیتی ای انسان در حاشیه، بازتاب موقعیتی است که در آن قرار گرفته است و چنین سردرگمی می تواند به بحران های گوناگونی در فرد منجرشود.

انسان در حاشیه، ابتدا می کوشد جذب فرهنگ غالب شود بدون اینکه به آن فرهنگ شناخت کافی داشته و یا از اینکه به آن تعلقی ندارد آگاه باشد. هنگامی که چنین تضادی را تجربه می کند، نشان های شخصیتی انسان در حاشیه به تدریج در او آشکار می شوند. در چنین حالتی، جهان اجتماعی او مختل شده و هر آنچه را که تا کنون برایش تلاش می کرده، برایش مشکل ایجاد کرده و دچار سردرگمی و احساس عدم تعلق شده و سرانجام در هم می شکند. در اثر چنین تجربه و بحرانی ، فرد خود را با هر دو فرهنگ بیگانه می یابد.

آز آنجاییکه هر دو این فرهنگ ها را می شناسد، می تواند از دو منظر گوناگون نیز خود را نگاه کرده و بسنجد و از آنجاییکه این دو دیدگاه در تضاد با یکدیگر هستند، بنابراین شخصیتی دوگانه و یک "خودآگاهی" دوگانه می یابد.
انسان در حاشیه، در جهانی قرار میگیرد که این جهان، بطور همزمان دو چهره و تصویر متفاوت از او نشان می دهد و برخورد میان این دو تصویر، به یک تنش روانی و یک خودآگاهی دوگانه منجرمیشود.

قصه


قصه ها بیان هستی انسان هستند. با ما متولد می شوند، می میرند و اساسی ترین ویژه گی روان ما را تشکیل می دهند.
آیا قصه ها بخشی از ما هستند یا که ما بخشی از قصه ها ؟ قصه هایی که همیشه گفته شده اند، گفته می شوند و ما خود را در آن باز می یابیم و تجربه می کنیم.
شاید بتوان گفت این قصه ها هستند که در ما زندگی می کنند و ما در هنگام خواندن، بخشی از این جریان روایت شده می شویم و همیشه بی هیچ مشکلی، فقط با ریزش بلورین واژه ها بر صفحه سفید کاغذ، به گردش در این جهان افسانه ای می پردازیم. قصه ای که قصه "دیگران" است، قصه "من" است، اما قصه "درمن" نیست.

یک متن ادبی تنها معرف یک تاریخ نیست بلکه این متن، بیان یک تاریخ است. تاریخی که به موقعیتی خاص، بدل و بیان شده است و زبان و اندیشه این متن، توسط یک نویسنده، در یک شرایط خاص زمانی/مکانی و فرهنگی آفریده شده است. از اینرو نویسنده، توسط زبان، جهانی را در چهارچوب یک متن به خواننده معرفی و منتقل می کند. جهانی افسانه ای که به خودی خود وجود نداشته و توانایی ای روانی انسان آنرا به قصه بدل کرده است.

در قصه ها، ما جهان را از چشمان یک شحصیت، یعنی یک انسان می بینیم و وقتی قصه را می خوانیم، خود را در آن می یابیم و ادراک نویسنده از آن خواننده می شود. صدای راوی داستان، صدای من خواننده شده و رویدادهای قصه آنچنان زنده و عریان می شوند که گویی درست در همان لحظه ای که با نگاه و ادراک من جفت می شوند، برای من به یک واقعیت محض بدل می شوند.

اگرچه هر کسی جهان واقعیت را بصورتی خاص، فردی و به تنهایی تجربه می کند، با این وجود، قصه ها یک فضای روانی ای را خلق کرده و در این فضاست که انسان ها خود را ملاقات کرده، به دیدار یکدیگر رفته و به سهولت، میان جهان قصه و جهان واقعیت حرکت می کنند و از آنجاییکه می دانند قصه ها بطور واقعی و از پدیده های واقعی خلق شده اند، می توانند به این جهان پای بگذارند.
هیچ چیزی در یک قصه برای ما بیگانه نیست. جهان قصه، یک انسان را به ما معرفی می کند و ما خود، انسانیم و تمامی عناصراین جهان افسانه ای ( از جمله پلات، زمان/مکان و شخصیت/ها) به ما تعلق دارند.
بنابراین یک قصه، بیان درک انسان از واقعیت است. قصه ای که یکی از پیچیده ترین و اساسی ترین ویژه گی های روان انسان است. قصه ای که بازتاب جهان واقعی بوده و جهان واقعیت نیزبازتابی در قصه است. جهانی که چونان آیینه ای در برابر یکد یگر قرار گرفته اند ودر هر کدام که بنگریم، آن دیگری را خواهیم دید.

اما در آیینه قصه ها چیست و چه اصولی این جهان افسانه ای را هدایت می کند، و با واژه، بیان و به تصویر می کشاند ؟
آیا یک اصل ساختاری و واقعی و فرم ویژه ای که ما بدان صورت جهان را تجربه می کنیم وجود دارد که این اصل، در ساختار یک داستان مجددا تکرار شده و یا اینکه چه نیرویی است که جریان یک قصه را از آغاز تا پایان هدایت می کند و آیا می توان ساختار جهان واقعی را در قصه ها بازیافت؟

برای آفرینش یک قصه سه عنصر و جزُ اساسی وجود دارد که ساختار قصه را تشکیل می دهند و این سه عنصر عبارتند از پلات، زمان/مکان و شخصیت های داستان و یک قصه به حضور هر سه این اجزا نیاز دارد.
وجود زمان/مکان و شخصیت ها، بدون یک پلات، در یک قصه کافی نیست چرا که یک قصه بایستی دارای یک جریان و واقعه باشد. شخصیت ها و پلات نیز نمی توانند بدون" زمان/مکان" وجود داشته باشند زیرا در یک مقطع زمانی خاص است که یک واقعه رخ می دهد و به همین ترتیب "پلات" و "زمان /مکان" را نمی توان بدون شخصیت ها تصور کرد، چرا که شخصیت های یک قصه هستند که واقعه ای را خلق می کنند. به همان اندازه که پلات یک قصه، تعین کننده شور و پی گیری خواننده در جریان قصه است، مشخص کردن "مکان" نیز برای خواننده دارای اهمیت بسیاری است.
انسان، در زمان و مکان است که هستی دارد و یک خواننده به چنین مکانی در قصه نیاز دارد زیرا پیوسته از خود می پرسد "من کجا هستم". فضای قصه، چگونه جایی است و من در این جهان قصه چگونه بایستی جهت یابی کنم.
از اینرو همانگونه که پلات، وضعیتی ثابت است که ما در مرکز آن قرار گرفته ایم، مکان نیز حالتی ثابت است، چرا که ما همیشه در زمانی مشخص و مکانی واقعی وجود داریم و هستیم.

انسان یا شخصیت ها، سومین نیاز خواننده یک قصه است. همانطور که پرسش "من کجا هستم" برای خواننده مطرح می شود، این سوا ل که "من کیستم" نیز دارای اهمیت ویژه ای است. هر فردی نیاز به هویت جویی داشته و انسان از طریق ارتباط با دیگران است که با خویشتن آشنا می شود.
برای خواننده یک قصه، این نیاز، به صورت توانایی شخصیت ها و کنجکاوی در شناخت هویت آنان مطرح می شود. ما در شخصیت های یک قصه، خود را باز می شناسیم و این شخصیت ها همیشه تصویری از یک انسان هستند. به بیانی دیگر، توانایی شخصیت های قصه، خواننده را یاری می دهد تا "انسان" را در یک قصه باز شناخته و پلات، زمان/مکان و انسان، درواقع ستون های ما در جهان مادی واقعیت و جهان داستان می باشند.

یکی دیگر از عناصرمهمی که بایستی به آن اشاره شود،این است که در یک قصه، عنصر" تعین کننده یا حاکم" ، چیست یا کیست؟
موضوع حاکم یا اصلی در یک متن، عنصری است که در راس قرار دارد و ساختار و جریان قصه را هدایت می کند. این بدین معنی است که سایر عناصر بایستی از عنصر اصلی و هدایت کننده پیروی کرده و خود، نقش کامل کننده یا مکمل را داشته باشند.
با در نظر گرفتن چنین تقسیم بندی میتوان گفت یک قصه به سه شکل می تواند بیان و تصویر شود.
· قصه ای که در آن پلات، عنصراصلی و تعین کننده است.
· قصه ای که مکان، نقش اصلی و تعین کننده را دارد.
· یا قصه ای که شخصیت ها نقش اصلی را ایفا می کنند.

اما معمولا در یک قصه، فقط یکی از این عناصر، نقش اصلی و تعین کننده را دارا هستند و سایر عناصر نقش تکمیل کننده را ایفا می کنند و هیچ قصه ای وجود ندارد که دارای یک عنصراصلی و هدایت کننده نباشد. به بیانی دیگر، عنصر اصلی و هدایت کننده، علت یا مبدا داستان است، یعنی جایی که همه چیز از آن آغاز می شود.
برای تشخیص اینکه عنصر حاکم در یک داستان کیست یا چیست، بایستی تمام قصه را خوانده و در جریان متن، یکی از این اجزا ( پلات، مکان ، شخصیت) ثابت و گرداننده را کشف نمود.

قصه ای که در آن پلات نقش اصلی و گرداننده را دارد، مکان و شخصیت های داستان، جنبه ثانوی و کامل کننده را دارند. به همین ترتیب، داستانی که در آن مکان، عنصر اصلی است، خواننده با فضایی برخورد می کند که پلات داستان در آنجا اتفاق می افتد و شامل آن چیزهای است که درمحیط پیرامون شخصیت داستان و جود دارد. ( مثل زمین، باد، درخت، خانه و غیره ). به تعریفی دیگر، مکان؛ تمامی آن چیزی است که "هیچ" نیست.
در چنین قصه ای نویسنده می کوشد مکان، شرایط محیطی وا شیایی که شخصیت های داستان را در بر گرفته اند، با جزییات هر چه بیشتری برای خواننده ترسیم کند.

در داستانی که شخصیت ها موضوع اصلی و گرداننده را به عهده دارند، خود شخصیت ها هستند که جریان داستان را در زمان و مکان طی می کنند و از آنجاییکه یک قصه همیشه جریان و بیانی است در مورد انسان، به این معنی که علاقه و توجه انسان به خویش، انگیزه و هدف داستان است، خواننده در چنین داستان هایی به انسان بسیار نزدیک شده و تمامی اعماق روان و شخصیت او را جستجو، بررسی و کشف می کند و مکان فقط فضایی می شود که میتوان از آن به بیرون نگریست.

در جهان واقعیت نیز چنین است. انسان، به "تن" خود از هر چیزی نزدیکتر است. در پیرامون او مکان و اشیای وجود دارند که او را در بر گرفته اند و این واقعیت جهان واقعی پیرامون او به سه شکل، خود را بر او آشکار می سازنند. یکی از این فرمها این است که داستان، در خود خواننده است. ساختار اساسی یک قصه، تصویری است از زندگی یک فرد با یک آغاز و پایان و پدیده هایی که انسان در جهان پیرامون خود با آن برخورد می کند، پدیده هایی هستند که در یک قصه باز یافته می شوند و این پدیده ها رویدادها، مکان و شخصیت ها هستند. بنابراین در ساختار یک قصه شرط لازم، زبان نیست. اگر چه زبان، تنها وسیله ای است که یک متن توسط آن بیان می شود. بلکه یک داستان دارای ساختاری است که آغاز آن از "تن" انسان است و در هیچ قصه ای نمیتوان جهانی را بدون حضور انسان بیان و ترسیم نمود.
قصه ها یا شرح رویدادها و وقایعی هستند که انسان آنها را تجربه می کند، یا در مورد مکان و زمانی است که انسان در آن حضور دارد و یا پیرامون شخصیت و ماهیت آدمیست. و ما به عنوان یک خواننده فقط نمی خوانیم بلکه "بازخوانی" می کنیم.

از اینرو می توان گفت که داستان ها در انسان و جود دارند، انتظار می کشند و بوسیله حس های او بیدار و زنده می شوند و جهان پیرامون ما که از سه هستی مستقل، وقایع، مکان و انسان تشکیل شده است چیزی است که در یک واژه "واقعیت" خلاصه می شود.
به بیانی دیگر نمی توان بی آنکه ازپدیده های "وقایع، مکان و انسان" سخنی بگوییم، از جهان واقعیت صحبت کنیم. این تمامی آن چیزی است که در هستی وجود داشته و انسان به هیچ روی قادر نیست بدون این جهان "واقعیت"، زندگی کند. زیرا انسان با "تن" زمینی خویش، در یک مکان و زمان واقعی است که وجود دارد و اگر ما در این جهان واقعی وجود نداشتیم، نمی توانستیم هیچ چیزی در مورد آن بیان کنیم. بدون وجود و حضور انسان، صحبت کردن از نظم یا بی نظمی در جهان، بی معنی خواهد بود. نظم یا بی نظمی، یک ویژه گی و خصوصیت هستی نیست، بلکه انسان است که این نظم یا بی نظمی را در جهان خلق می کند.


بنابراین میتوان یک قصه را، تصویری ثابت و منظم از جهان قلمداد کرده و آن را نظم بخشیدن روانی به پدیده هایی چون" وقایع، مکان و انسان" و گرده هم آیی این پدیده ها در چهار چوب یک قصه تعریف کرد.
آفرینش و خلق یک قصه، تلاش نویسنده در معنا بخشیدن به جهان است. فضایی که راوی می کوشد در این فضا، جهان خود را برای خواننده به نمایش گذاشته، معرفی کند و یا خواننده را به دیدار آن دعوت کند. و چنین نمایش و بیانی به هر شکلی که نشان داده شود، بیش از آنکه جهان واقعییت را بر ما بنمایاند، جهان بینی، درک و تجربه انسان را از خود و محیط پیرامون او نشان می دهد.
همانطور که انسان بدون "تن" خویش وجود ندارد، کسی نیز یافت نمی شود که در یک موقعیت واقعی نباشد.
وقایع و رویدادهای زندگی بخش بزرگی از هستی بوده و همین وقایع هستند که ما آنها را در یک قصه، بیان و تصویر می کنیم و در اینجاست که پلات بوجود می آید. بدین معنی که پلات، مجموعه ای از وقایعی به هم پیوسته است که لازم و ملزوم یکدیگر هستند. تجارب ما از وقایع جهان واقعیت، انسان را قادر می سازد تا جریان وقایع را در یک قصه درک و دنبال کند و واقعیت جهان بر روی صفحات کاغذ " تکرار" می شوند.
بنابراین این وقایع، بخش از قصه خود ما هستند. قصه انسانی که ظهور و حضور مستقلی در جهان است.
" تنی" است که او را ترک نمی کند و با این تن زمینی است که انسان وجود داشته و دارای موقعیتی ویژه در جهان است. تنی که ادراک، روان و حس های او را در خود جای داده است.

انسان، پدیده های جهان را در قصه، بازشناسی می کند و این انسان و ادراک اوست که به جهان فرم، شکل و معنا میدهد. اینکه آیا جهان می تواند فرم و شکل دیگری داشته باشد و یا اینکه چیزی دیگر بجز آنچه ما آنرا درک می کنیم هست را نمی دانیم و هرگز نیز نخواهیم دانست.
ما قصه هستیم و قصه ها در ما..........!